هفت شعر از امل الجبوری
شاعر مهاجر عراقی- آلمان
ترجمه حسین مکی زاده تفتی
حجاب ادیان
اگر تو خود یگانهای
و آموزههایت یگانه است
پس چرا کودکیهایمان را در تورات نگاشتی
و جوانیمان را در انجیل زرقوبرق دادی
و این همه را یکجا
در آخرین کتاب پاک زدودی؟
چرا ما یکتاپرستان
بسگانهایم
و تویی که واحد و احدی
اینهمه چندگانهای در ما؟
حجاب پل سلان
هراس در دیار من اربابی است
آنسان که مرگ در دیار تو اربابی بود*
دشمنانت را دوست داشتی
چنان که شعر از پی شعر منفجرشان کردی
دشمنانم دوستم دارند
آنقدر که تعدادشان منفجرم میکند
در مرگت بذرهای تاریخ تلخت را کاشتی
غیاب تو با شعرهای مهاجرت
شکفت و بالید و اکنون مرا
به تو میرساند.
*پل سلان، فوگ مرگ، در سطر معروف ِ:
“مرگ اربابی آلمانی است”.
حجاب چاقوها
رودهایی که هر کرانه اش چاقویی است
سرزمینی خاک اش چاقوست
رخسارهایی طرح شان چاقو
مردمانی که ازدحام شان چاقوست
شب جامه ای است قماش اش نیش چاقو
گلوبندی گوهرهاش چاقو
در آزمایشگاه حقیقت زیر میکروسکپ
جدا می شوند چاقوها از ماهیت شان:
چاقوی سرد طلایی، لبخند بی روح ثروتمندان
چاقوی فلزی، بر لبه اش جنگ های سرد
چاقوی برنجی، منافق چون رنگ
چاقوی چوبی، می داند تقدیرش آتش است
چاقوی کاغذین، التماس می کند برای دو بال بادی
چاقوی پلاستیکی، چاقوهای جهان سومی
چاقوی تن، میل، پس شهوت پس بیزاری
چاقوی کلمات، بی که بر کف دست صاحبش باشد
به تنهایی جهان را می برد
نوشتار
ای نوشتار
این زیبایی ات نیست که مرا سوی تو می کشد
که میرایی است
ای زیبایی
تو از من بدنی دورگه ساختی
در روح کلمات.
حجاب بیوه زن
بیابان بیوه تبعیدی نیست
بیابان بیوه جذب نیست
بیابان بیوه ۀمسان باز نیست
بیابان بیوه آب نیست
بیابان بیوه کشت و کار نیست
بیابان بیوه معنا نیست
بیابان بیوه امید نیست
بیوه نامه های تو نیست
بیابان بیوه هوا نیست
بیابان بیوه آینده نیست
بیابان بیوه زبان نیست
بیابان بیوه دوری نیست
نه و نه بیوه گناه
بیابان بیوه هیچ کس نیست
چرا که دارد با باد نحوا می کند
من بیوه هیچ کس ام
زیرا … بیوه خداوندم.
حجاب چهره ها
چهره ها باطن اند
حواس
نقاب های خاموش او
چهره ها تمبرهایی مهر زمان خورده
فضاحتی که فکروخیال را عریان می کند
چهره ها خاطراتی مضحکه ی گدشته خویش
چهره ها کیمیاگری که در آن سوال ها برهم و درهم عمل کنند
چهره ها زبان هایی بی الفبا
چهره هایی
نامه های که همیشه ناگشوده می مانند
حجاب سکوت
سکوت بیوه عشق است و کلام
تمام عاشقان ام را
به مغاک فراموشی می اندازم
وخود به ورطۀ عشقی تازه می افتم
سخن را مسخ می کند عاشق من
مشکوک است سخن
و زبان تهمت است و متهم است.
دستاویزم تویی ای سکوت
که از قفس کتمان آزادم کنی
تا سفر عشق را به پایان برم
با مجرمی که دوستش دارم
گناهکاری که صدا و کلام را خاموش می کند
تا امشب سکوت را
تنها با من بخوابد
عاشق تازه ی من.
